نمیدونم باید فراموشش کنم یانه ،نمیتونم بیخیالش شم

ساخت وبلاگ

سلام وقتتون بخیر
من دختری 27 ساله هستم . توی یه خونواده فرهنگی بزرگ شدم و برادر ندارم . دختری هم نیستم که با پسری دوست بشم کلا ازینجور رابطه ها خوشم نمیاد ، اما اونقدرم خشک نیستم ک با هیچ پسری حرف نزنم اگه بنظرم پسر خوبی باشه (توی محیط دانشگاه و…) در حد ی رابطه اجتماعی ارتباط برقرار میکنم اما حریم رو همیشه حفظ میکنم ، خانواده مقیدی دارم اما خیلی مذهبی نیستن ولی مواردی ک باید رعایت کنن رو رعایت میکنن، من از بچگی از یکی از پسرای فامیل درجه دومون خوشم میومد ولی نمیشه بگم ک خیلی بهش فکر میکردم ، چون حس میکردم بزرگ شیم اون سمت من نمیاد رابطمونم باهم خیلی نبود مگه توی مجلسی جایی همو میدیدم اما اون توی مجالس همیشه بهم توجه داشت ، تا اینکه توی ی عروسی بودیم و اون طبق معمول خیلی سمتم میومد منم ازین جزیان بدم نمیومد رفتم و باهاش رقصیدم (دو سال از من بزرگتره و خونه اونا تهران بود اما من شهرستان بودم)  قبلا هم با پسرای فامیلمون خیلی کم رقصیده بودم ولی خب بی تفاوت بودم ، اما اینبار نه (مدل خاصی نرقصیدیم ) ولی من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ، با توجه ب شناختی ک به خودش و خانوادش دارم خانواده خوبی داده و خودشم اخلاقش بنظر میاد خوب باشه (با توجه ب رفتاراش و تربیت خونوادش البته درسته  ک شناختم کامل نیست و همیشه استثنا وجود داره)
به هر حال بعد ازون شب عروسی دیگه بدجوری توو فکرش رفته بودم( آدمی نیستم ک بی گدار به آب بزنم با توجه ب شناختی ک نسبت بهش داشتم یه کیس منایب برا ازدواج بود) اونموقع سنمون برا ازدواج زود بود من دانشجوی ترم 5 کارشناسی بودم . بعد از سه چهار سال شنیدم ک نامزد کرده خیلی ناراحت شدم و گریه میکردم اما خب با این موضوع خیلی راحت کنار اومدم چون میگفتم ک حتما ب صلاحم نبوده بهتر ازون برام پیش میاد و خدا نخواسته ک اینجوری شه پس راضیم ب رضای خدا. تقریبا چندماه گذشت و شنیدم نامزدیش بهم خورده توی عید بود و دعوتشون گرده بودیم ک بیان خونمون( البته یکی دوز قبلش مادرش اومده بود و از من خوشش اومد از رفتارش معلوم بود ) وقتی ک اونشب خونمون اومدن اون پسرم اومده بود ولی خب برادرش نیومده بود معلوم بود ک قصدی داره اما خب تابلو نمیکرد من اصلا متوجه نگاهاش نمیشدم فقط یبار متوجه شدم بقیش خیلی عادی بود (انگار اخلاقشه) به هرحال چند روز بعد از مهمونی توی یکی ازین مکان های اجتماعی بمن پیام زد و بابت مهمونی تشکر کرد و گفتش ک ایشالا تهران قبول شی بیشتر زیارتت کنیم و جبران کنیم( چون من میخوندم برا ارشد ک تهران قبول شم) بعد از یکی دو رو گفت ک بیشتر باهم آشنا شیم منم قبول کردم (برا دوستی نمیخواست چون میخواست ازدواج کنه از طرفی ما فامیل بودیم و مادرش منو بهش پیشنهاد داده بود) دیگه شروع کردیم ب حرف زدنو شناختن اخلاقای همدیگه ظاهرا هم اون از رفتارو طرز فکر من خوشش میومد و هم من نسبت ب اون( موقعیت کاریشم بد نبود) (اما مشکل اینجا بود ک زمان خیلی کوتاهی باهم بودیم و شناخت درست و کافی از هم نداشتیم ) اون دیگه بمن ب عنوان زنش نگاه میکرد همینکه مسائلی ک براش مهم بودو فهمید دیگه اوکی بود قرار بود یکسال باهم باشیم بعدش بیاد خواستگاری چون بخاطر موقعیت کاریش نمیتونست تا دو سال زن بگیره ، کلا رابطمون یکماه طول کشید خیلی کم (مسلما یکماه برای شناخت خیلی کمه ) اما با این وجود من رفتاراشو دوست داشتم
اما خواستم سختگیرانه با این موضوع برخورد کنم خیلی حرفا رو بهش زدم ک اونو سرد کردم باهاش بداخلاقی کردم( میدونین من اونموقع ک این آدم جلو اومد اصلا ب ازدواج فکر نمیکرد برنامه دیگه ای برای زندگیم داشتم ) بنظرم خیلی زود بود حتی روم نمیشد ازدواج کنم چون هیچکدوم از اطرافیانم ک همسنم بودن ازدواج نکرده بودن از طرفی درگیری ذهنی ای ک  داشتم باعث شده بود سر درد بگیرم و نا آرام باشم ، مادرم در جریان بود اما خواهرام میگفتن پسر خوبیه ولی تو باید خیلی بهتر ازینا ازدواج کنی ، و از طرفی استرس کنکور ، اینا همه باعث شده بود فشار روم باشه بخاطر همین رفتارم خوب نبود ، (در حالی ک میدونستم اون آدم فقط از من عشق و محبت میخواد کلا خانوادگی اینجورین ک ازدواجشون همه با عشقه و از زندگیشون فقط همینو میخوان ) اما رفته رفته رفتارش سرد شد همیشه کارایی و میکردم ک میدونستم دوست نداره اما نمیخواستم ب مرد محل بدم و در همه موارد اطاعت کنم  ، اون سرد شده بود منم حساس چون خودمم آدمیم ک ی زندگی با عشقو میپسندم و مردی ک خیلی دورم باشه و بهم توجه کنه بخاطر همین سردی اون اذیتم میکرد ازونجا ک خیلی عجولم و فشار زیادی روم بود تصمیم گرفتم رابطمو بهم بزنم اون چندبار سعی کرد منو منصرف کنه اما من قبول نکردم ( البته مشکل اصلی من مشروب خوردن اون بود اما این موضوع حل شده بود تا اینکه رفتار سردشو دیدم دیگه تحمل نکردم و گفتم اومدو تو بعدا مشروب خوردی و این ی مشکل بزرگ توی زندگیمون میشه ) اون سعی میکرد منو قانع کنه ک باهاش بمونم میگفت مدت بیشتری باهم باشیم ک مشکلاتمونو حل کنیم اما من اصلا صبر ندارم ( البته یکی دوبار ایم فزصتو دادم ولی دیگه نتونستم) تمومش کردم حتی بهش فرصت بازگشت ندادم
ولی خب فکر نمیکردم بره و دیگه خبری ازش نشه اما خب دیگه رفت . من تهران قبول شدم رفتم دانشگاه حیلی موقعیتا برام پیش اومد اما نتونستم هیچکسو جای اون بذارم نمیدونم چرا دو ساله میگذره ولی هنوز انتظارشو میکشم (شاید رفتارم واقعا اشتباهه) اما خب وقتی میبینمش بهم توجه میکنه نگام میکنه میخنده تیپ میزنه به خودش میرسه این چیزا بیشتر بهم امید میده فکر میکنم میخواد ولی میتوسه جلو بیاد ، ولی از ی طرفم میگم اگه میخواست پس چرا اصلا یکبارم جلو نیومد . لطفا کمکم کنید چیکار کنم ، من همیشه توی زندگیم با منطقم تصمیم گرفتم تا با احساسم خیلی رلحت آدمارو کنار گذاشتم همیشه به همه میگم کسی ک شمارو نمیخواد ولش کنید و…. اما اینبار بدجوری درگیر شدم لحظه ب لحظه باهاش زندگی میکنم نمیتونم کنارش بذارم تا میخوام بیخیال شم دوباره برمیگرده ، نمیدونم بیخیالش باید بشم یانه . خواهشا کمکم کنید خیلی عذاب میکشم ، باتشکر

مشاوره خانواده...
ما را در سایت مشاوره خانواده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : استخدام کار mohavell بازدید : 153 تاريخ : جمعه 27 فروردين 1395 ساعت: 18:34